آناهیتا

لباسهای آناهیتای من

عزیزم از اونجایی که تو برای همه خیلی عزیز هستی همه هی برات لباس می خرن. تو خیلی لباسای خوشکل داری. من فکر نکنم هیچ بچه ای توی سن تو اینقد لباس داشته باشه. اونقدر همه برات لباس می خرن که دیگه من نی رسم بخرم. حالا بعضی از لباسای خوشکلتو اینجا می ذارم تا بعدن ببینی که چقدر کوچولو بودی. خاله سیمین از امریکا مامان جون ملینا گلی من این لباسو از همه لباسای توی دنیا بیشتر دوست دارم. چون روزای اولی که بدنیا اومدی و هیچ لباسی اندازت نمی شد این لباس تنها لباسی بود که تو مهمونیا می پوشیدی و برای من خیلی عزیزه. هنوزم بوی نوزادیت رو می ده. این لباس رو ملینا از دبی برات اورد و من عاشقشم. دایی نیما ...
26 فروردين 1391

غلتیدن آناهیتا

عزیزم امروز ٢٦ فروردین شنبه و یه روز بارونیه. دیشب بعد از مدتها تلاش که می خواستی برگردی بالاخره تونستی روی زمین برگردی. من و بابایی مشغول کارامون بودیم و تو داشتی روی پتو وسط هال فیلم می دیدی که یهو بابایی گفت : نگاش کن ... و من با کمال ناباوری دیدم که تو برعکس شدی و خودتم تعجب کردی. یه لحظه دلم لرزید و یه حس غریبی بهم دست داد. باورم نمی شه به این زودی داری جلوی چشمام پا می گیری. باورم نمی شه که دیگه این لحظه ها بر نمی گرده. تو هر روز یا شاید هر ساعت یه کار جدید می کنی و من فقط نگاهت می کنم. درختهای تو کوچه با چه سرعتی داره برگاشون سبز می شه باور کن دیروز تازه جوونه زدن امروز سبز سبز شدن تو هم همینطوری و هر روز غافلگیرم می کنی... دلم می گیر...
26 فروردين 1391

صندلی غذای من

امروز٢٥ فروردین روز جمعه است و بابایی رفته کنکور دکتری بده. من و تو توی خونه تنهاییم. تو داری سی دی مورد علاقه ات رو نگاه می کنی و برای تو می نویسم. امروز هوا ابریه و خیلی حس خوبیه. کلاً‌ مامانت با هوای ابری و بارون خیلی حال می کنه. دختر گلم دیشب خیلی بی تابی می کردی و همش دوست داشتی بلند شی و بشینی ولی هنوز نمی تونی چون تو تازه ٤ ماه و ١٢ روزته. بخاطر همین من و بابایی تصمیم گرفتیم صندلی غداتو بیاریم و تو توش بشینی. طبق معمول که از هر چیز جدیدی استقبال می کنی با کنجکاوی به اون نگاه می کردی و داشتی حال می کردی این بود که تو برای اولین بار توی صندلی غذات نشستی نه برای اینکه غذا بخوری بلکه بخاطر اینکه می خواستی نشستن رو امتحان کنی. طبق معم...
25 فروردين 1391

سفر قزوین نوروز 91

عزیزم تو برای دومین بار توی زندگیت در سه ماه نیمه گی به سفر قزوین رفتی. من و تو و بابایی و مامان جون و دایی نیما. اونجا به ما خیلی خوش گذشت. ما به حمام قجر. ٤٠ ستون. خیابان سپه اولین خیابان ایران. موزه مردم شناسی، کلیسای کانتور و ٢ دو تا رستوران خیلی خوب به اسم نمونه و اقبالی رفتیم و غذای قزوین قیمه نسا و کبابهای خوشمزه خوردیم. در ضمن شیرینی های قزوین خیلی خوشمزه بود. کیک شربتی، نازک، باقلوا و ... خریدیم و سوغاتی اوردیم. توی سفر تو دختر خوبی بودی مرسی گل مامانی       ...
23 فروردين 1391

نوروز 1391

عشق مامان و باباش در کنار مامان و باباش اولین نوروز رو تجربه کرد. نوروزت پیروز عزیزم. مان و بابت خیلی به سنت قشنگ نوروز اهمیت می دن بخاطر همین همه رسم رسومای نوروز رو به درستی انجام می دن. امسال هم مثل هرسال به خرید عید رفتیم البته با آناهیتا توی کالسکه... ماهی و سنجد و سمنو و سنبل و همه چیزای سفره و کفش و لباس برای خودم و بابایی و چندتا چیز ک.چولو برای تو. امسال برات لباس عید نخریدم چون خیلی لباس نو داری و خاله هات و داییت هم برات کلی لباسای خوشکل خریدن. تو هر روز یکی از اون لباسها رو می پوشیدی و دلبری می کردی... فکر نکنم هیچ بچه سه ماه نیمه ای به اندازه تو لباس داشته باشه گلم. خلاصه امسا سال تحویل ساعت ٤٤/٨ صبح بود. من و بابایی ساعت ٧ بیدا...
23 فروردين 1391

خانوم گل 4 ماهه من

عشق مامانی تو دیگه ٤ ماهت شد و باید واکسن ٤ ماهگی می زدی. می دونی که بابایی می ره سر کار و من مجبور بودم خودم تنها ببرمت. البته ٢ ماهه که بودی واکسنت رو دکترت زد ولی چون اینبار تعطیلات نوروز بود دکترت نبود و من مجبور شدم ببرمت خانه بهداشت یوسف آباد. صبح ساعت ٩ با هم بیدار شدیم خیلی شاد و دوست داشتنی شده بودی . بهت ١٥ قطره استامینوفن دادم لباساتو پوشوندم و باهم رفتیم. تو رو توی کریرت روی صندلی عقب گذاشتم. بارون قشنگی می بارید و تو اصلاً توی ماشین ادیت نکردی و با اینکه ترافیک بود ولی فقط به اطرافت نگاه کردی تا اینکه رسیدیم خانمه واکسنتو زد و خنده ات یه هو به گریه تبدیل شد. شیرین مامام خدار رو شکر خیلی بی تابی نکردی و برگشتیم خونه و تو به خواب ...
23 فروردين 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد